باید از این کابوسها بیدار شد؛ در آغوشی که دوستش داری.
امروز وقتی تراپیستم بهم زنگ زد تا با مراجعش صحبت کنم که ترسش از مسیر پیش روش بریزه، یاد معلم ریاضی دوران راهنماییم افتادم که سوالای ریاضی پسرش رو آورده بود، من براش حل کنم!
بعد دو سال خودرو خریدم و با دیدن تفاوتهای زندگی قبل و بعدش به دو نتیجه رسیدم:
۱. الان احساسم اینه که دو سال بود پا نداشتم و خودم نمیفهمیدم. فقط قلبم گاهی بهم هشدار میداد که یه چیزی این وسط میلنگه.
۲. مقایسه بین خودروی قبلی و الانم باز بهم تاکید کرد که اگرچه خودم رو خفه کردم که فقط و فقط همین مدل ماشین رو بخرم ولی نفس ماشین داشتن هست که برام ارزشمنده و مدل و قیمتش انقدر رو خوب یا بد بودن حالم تاثیرگذار نیست. دقیقا مثل همون پا که نفس بودنش خیلی مهمتر از چاق یا لاغر بودنشه و این ارزش رو وقتی بهتر درک میکنم که نداشتنش رو فارغ از هر نوع کیفیتش تجربه کردم.
پیشبینی میکنم که الان راحتتر بتونم اهدافی رو تو زندگیم دنبال کنم. نمیدونم تا چه حد درست باشه پیشبینیم، ولی امیدوارم که اینطور باشه.
قلبم رقیق شده و نمیتونم جلوش رو بگیرم یا حتی انکارش کنم. میترسم خواب باشم و به زودی مجبور بشم بیدار شم. به قول آرتور میلر:
!I keep trying to teach myself how to lose you but I can't learn yet
ولی تنها راه همینه؛ نه؟ اینکه به اندازه کافی شجاع باشی تا احتمال دیدن یه آینده زیبا بالاتر بره. اصلا اگه راه دیگهای هم باشه، راه نیست، بیراهه ست.
دیشب این شعر کدکنی که «آنچه میجویم نمییابم/ وانچه مییابم نمیخواهم» تو سرم تکرار میشد. صبح مامانم ویس فرستاده بود که :«دیشب لیلة القدر بود و کلی برات تا صبح دعا کردم». الان بعد از ظهره و جملهی میم تو سرم میچرخه که: «you have to kiss a lot of frogs to find a prince» و من پیامی که براش فرستادهبودم پاک میکنم.
۱. پرسیدهبود: «صدای خاصی تو سرت تکرار میشه؟ حس میکنی فردی نامرئی داره باهات صحبت میکنه؟» و من با اطمینان جواب داده بودم: «نه ابدا!!» ولی واقعیت این بود که خیلی وقتها صدای پدرم رو میشنوم که بهم یاداوری میکنه که «تا آخرش باهاتم». حتی اون روز که مامان گفت: «آخی تو فرانسه پیشت نیستیم، تنها رفتی MRI!» جواب داده بودم: «نه بابا باهام بود؛ وقتی از اتاق MRI بیرون اومدم، پیشونیم رو بوسید.»
۲. یه ماه ترسیدم از اینکه نتونم اون کاری که ازم خواسته شده، انجام بدم. از استرس انجامش هی به تعویقش انداختم. تو سفر همش تو ذهنم بود و نمیذاشت خیلی بهم خوش بگذره. وقتی برگشتم جلسه رو یه هفته عقب انداختم. روز آخر، تو چند ساعت انجامش دادم و نتیجه این بود که سوپروایزرم در پایان جلسه گفت: «سوپق» که به فارسی میشه عالی. حالا دارم فکر میکنم چطور به آدمی تبدیل بشم که از ترسیدن نمیترسه؟ که میره تو دل مسئله و بدون اینکه کشش بده، همون روزای اول حلش میکنه؟
۱. اولین جلسهم رو با یه روانشناس جدید داشتم. برخلاف روانشناس قبلی، انقدر حرف میزد و وسط حرفم میپرید که باید بهش میگفتم: «ساکت شو، من پول دادم که حرف بزنم!!»
۲. اواسط جلسه هی با خودم میگفتم:«من دیگه نمیخوام اینو ببینم!!» ولی تهش یه جمله گفت که تصمیم گرفتم بهش یه فرصت دیگه بدم!! گفت: «تو در واقع از انجام کارای کوچیک، مثل دیدن گربه یا خوردن مربای توتفرنگی، تو زندگیت لذت نمیبری؛ در حقیقت با اینا داری از انجام کارای بزرگتر فرار میکنی!! اگه لذت میبردی، خودتو سرزنش نمیکردی!!»
۳. اولین جلسهای بود که رفتم باشگاه و گس وات؟ وزنه همهی داستگاهها رو به وزن پنج کیلو تغییر دادم!!
۴. از چند ماه پیش که همه آهنگای گوشیم پاک شد، حس نیاز به دانلود مجدد آهنگ نداشتم ولی دیروز که کلی آهنگ قدیمی دانلود کردم، فهمیدم چقدر دلم برای آهنگایی که یادم رفته بود وجود دارن، تنگ شده...یعنی تصور کنید من حتی دلم برای «کفتر کاکل به سر» هم تنگ شده بود، وای وای!!
۱. مثل اینکه اون بیماری همیشه گرسنه بودنم حتی بعد غذا خوردن داره برمیگرده...قول میدم هفته بعد برم دکتر ببینم این سیاهچاله تو معدهم رو چطور رام کنم. یاد دکتر خانوادگیم افتادم، چه انسان شریفیه واقعا!!
۲. باید یه عکس رنگی از رکسانا ورزا پرینت کنم و بچسبونم به دیوار اتاقم!
۳. برای چابک شدن تو انجام حرکات کلاس رقص، تصمیم گرفتم لاغر بشم!! برای لاغر شدن تصمیم گرفتم برم استخر!! بعد دیدم انقد افزایش وزن داشتم که لازمه قبلش چند ماه برم باشگاه که زشت نباشه با این هیکل مایو میپوشم!! نمیدونم شرایطم برای ورود به باشگاه چیه!! شاید برای ایجاد انگیزه لازمه عکس یه مدل هم بچسبونم به دیوار اتاقم!!
۴. دوست دارم یه مدت از اینستاگرام دور باشم و به آدم علمیدهتری تبدیل بشم. به جای چت کردن، کتاب بخونم. به جای استوری دیدن، فیلم ببینم. به جای فکر کردن، حرف بزنم.
۵. مثل اینکه قرار نیست کرونا بگیرم و درنتیجه قرار نیست به این زودیا بمیرم. و خب اگه برنامهای برای زندهبودنم نریزم، خیلی کسلکننده میشه زندگی. یه تقویم خریدم. برخلاف اعتقادم به داشتن اهداف سالانه، احتمالا فردا یه سری هدف بلندمدت برای خودم ردیف کنم!!
۶. دلم برای خواهرم تنگ شده.
۷. شاید بد نباشه مثل گذشته هر شب برای فردا برنامه بریزم. اینجوری صبحها زودتر بیدار میشم و شاید دقیقتر روز رو بگذرونم.
۸. حوالی اردیبهشت امتحان جامع (البته خیلی غیرجامع هست) دارم و همینطور باید ریسرچم رو ارائه بدم. دوست دارم بالاتر از حد متوسط واقع بشم.
۹. این استاده که جلسه آخر انقد از ارائهم ایراد گرفت، فازش چی بود که تهش بهم A داد؟! منو بنده خودش ساخت اصن!!