فیلوسوفیا

۲۷دی

۱. پرسیده‌بود: «صدای خاصی تو سرت تکرار می‌شه؟ حس می‌کنی فردی نامرئی داره باهات صحبت می‌کنه؟» و من با اطمینان جواب داده بودم: «نه ابدا!!» ولی واقعیت این بود که خیلی‌ وقت‌ها صدای پدرم رو می‌شنوم که بهم یاداوری می‌کنه که «تا آخرش باهاتم». حتی اون روز که مامان گفت: «آخی تو فرانسه پیشت نیستیم، تنها رفتی MRI!» جواب داده بودم: «نه بابا باهام بود؛ وقتی از اتاق MRI بیرون اومدم، پیشونیم رو بوسید.»

۲. یه ماه ترسیدم از اینکه نتونم اون کاری که ازم خواسته شده، انجام بدم. از استرس انجامش هی به تعویقش انداختم. تو سفر همش تو ذهنم بود و نمی‌ذاشت خیلی بهم خوش بگذره. وقتی برگشتم جلسه رو یه هفته عقب انداختم. روز آخر، تو چند ساعت انجامش دادم و نتیجه این بود که سوپروایزرم در پایان جلسه گفت: «سوپق» که به فارسی میشه عالی. حالا دارم فکر می‌کنم چطور به آدمی تبدیل بشم که از ترسیدن نمی‌ترسه؟ که میره تو دل مسئله و بدون اینکه کشش بده، همون روزای اول حلش می‌کنه؟

۰۰/۱۰/۲۷
فیلو سوفیا

ارسال نظر

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.