_ من چند ساله میشناسمت و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم چطور اینقدر سرسختی!!
+ نمیدونم...من خیلی چیزی نمی خوام... تا وقتی که یه قلمو جلوم دارم چیزی برام مهم نیست.
_ من چند ساله میشناسمت و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم چطور اینقدر سرسختی!!
+ نمیدونم...من خیلی چیزی نمی خوام... تا وقتی که یه قلمو جلوم دارم چیزی برام مهم نیست.
تو هیچ وقت انتخابت این نبوده که مثل عموم مردم زندگی کنی؛ پس حالا که یه موضوعی باعث غیرعادی بودنت شده، به جای افسوس خوردن برای عادی نبودنت، تلاش کن یه زندگی غیرعادی هیجان انگیز رو رقم بزنی.
عقد برادر کوچک ترم بود؛ تمام ۵ ساعت رفت تا مازندران را خندیدم و رقصیدم... در راه برگشت عجیب گریه میکردم؛ برای خودم... طوری که کسی نفهمد... چرا باید کسی بفهمد؟ اصلا مگر کسی میفهمد؟ اصلا اگر بفهمند، فهمیدنشان دردی از من کم میکند؟ حس تماشاچی آفریده شدن را داشتم؛ هفته پیش گفته بود حاضر نیست با کسی ازدواج کند که ام اس دارد، چون دوست ندارد زنش در ۴۰ سالگی فلج شود؛ صادق بود چون نمیدانست ام اس دارم... اون ارزشش رو تو ذهنم از دست داد ولی حرفش وسط ناراحتی می چرخید تو مغزم...الان بهترم، البته حین نوشتن این حرفا بغض دارم، ولی خوب میشم.
-ناراحت شدی اون حرفا رو بهت زدم؟
+نه؟
-جدی میگی؟
+آره؛ ولی خوشحال نباش!! ناراحت نشدنم چیزی از بار چرت بودن تو کم نمیکنه!!
ابروهای مامان رو برداشتم و گفتم:
+تموم شد.
- عه، خوب شده؟
+اره، عالیه... فقط خودتو نگاه میکنی عینک نزن!!