و بانو گوگوش چه زیبا میفرمایند: «چرا از سایههای شب بترسم، تو خورشیدو به دست من سپردی»
بهار که پنجره ام توری نداشت، اتاقم مهمان کلی قاصدک بود که اصرار میکردند برای براورده شدن آرزوهایم به دوردستها فوتشان کنم...بعد مگسها زیاد شدند...بعد پنجرهام توریدار شد...بعد قاصدکها دیگر نتوانستند بیایند که شیرینیِ آرزوی براورده شده را از من بگیرند.
این روزا همش درگیر انجام کارای مربوط به سفارت بودم. امروز هزینه خوابگاه تک نفرهم تو فرانسه رو پرداخت کردم. حس عجیبی دارم. در لحظه اکنون بیشتر از خوشحالی پذیرش، استرس دارم. میتونم ویزا بگیرم؟ میتونم برم؟ میتونم از پس خودم بربیام؟ میتونم دوست پیدا کنم؟ میتونم بیشتر از ناراحت بودن خوشحال باشم؟ هر سه ماه داروهام میرسن به دستم؟ تحمل گندایی که قراره بزنم دارم؟ تحمل تنهایی رو چطور؟ تحمل پذیرش آدمای دیگه؟ تحمل دور بودن از همه چیزایی که اینجا داشتم؟ تحمل ترک زندگی قبلی و تجربه زندگی جدید؟
راهم ندادن داخل و گفتن یه روز دیگه با مانتوی تا زیر زانو بیا...بعد که یه چادر گرفتم و الکل پاشی کردم و گذاشتم سرم و کارام رو انجام دادم و رفتم که چادر رو پس بدم، بهم میگه: «هر جا رفتی برگرد به کشورت خدمت کن، عشقم!!» نگفتم:«با مانتوی کوتاه، کشور قبولم نمیکنه!!» همینطور نگفتم:«الان شما در نقش فاطی کوماندو داری به کجای کشور خدمت میکنی که نگرانی من از خدمتم جا بمونم؟؟» نگفتم، فقط رفتم.