به جز پارهای از موارد این زندگی رو دوست دارم. حس آرامش و آزادیای که غالبا دارم رو قبلا تجربه نکرده بودم. اینکه اجازه دارم فقط به خودم جواب پس بدم. اینکه میتونم زندگیم رو براساس معیاری که خودم تو ذهنم دارم برنامهریزی کنم. اینکه اگه بخوام میتونم وسط روز از دانشگاه فرار کنم و به گوشه اتاقم پناه ببرم یا برعکس. اینکه میتونم در کنار درس، تنیس بازی کنم، برم کافه یا پاریس، فیلم و والیبال ببینم بدون اینکه عذاب وجدان داشته باشم. اینکه میتونم به خودم حق بدم که گاهی ساعت ۱۱ صبح از خواب بیدار بشم یا عصر رو کاناپه دانشگاه بخوابم. اینکه یه روز هیچ کاری نکنم و فقط روی تختم دراز بکشم چون خستهام، چون کمرم درد میکنه، چون حال ندارم یا هر چی اصن! برام جالبه که گاهی ناخودآگاه تو خیابون به زبون میارم که چقدر زندگی قشنگه و وقتی خودم این جمله رو میشنوم، شگفتزده میشم و لبخند میاد رو لبم. معمولا افراد هدفهای بزرگ و دوردستی برای آیندهشون دارن...من اما نمیتونم خیلی دورتر رو ببینم و از مسیر دور و دراز پیش رو استرس نگیرم. واسه همین این رو خیلی میپسندم که حس میکنم الان تو دل هدفم دارم زندگی میکنم و هیچ فاصلهای بینمون نیست. اگه پیشرفتی هم هست واسه اینه که من و هدفم داریم دست تو دست هم و شانه به شانه پیش میریم.