۱۸مهر
یه چیو یادم رفته بود بنویسم:
اولین باری بود که ترسیدم به کسی بگم ام اس دارم و بره!! یعنی دوست نداشتم بگم و بره... انگار رفتن قبلیا انقدر برام مهم نبود که راحت میگفتمش یا حتی انگار دوست داشتم به قبلیا بگم و خودشون برن!! فکر کردم: «خب نگم بهش که نره!!» بعد دیدم لازمه بگم که حس بدی نسبت به خودم پیدا نکنم. ولی باز از گفتن ترسیدم. بعدش اومدم ترسم رو موشکافانهتر بررسی کردم. دیدم اینکه من میترسم بگم به دو دلیله: ۱. تا حد خوبی دوسش دارم و ۲. احساس میکنم که اگه بگم، میره. و بعد فکر کردم: «آیا کسی که اگه بدونه، میره واقعا اونیه که من خیلی دوست داشته باشم؟» و جواب منفی بود. و با همین منطق درجه دوست داشتنم کاهش پیدا کرد و گفتم. رفت و درجه دوست داشتنم صفر شد. البته یه کم هم گریه کردم که اونم کاملا منطقیه.